رسپينارسپينا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا (رسپینا)

مسافرت ارومیه

93/4 عزیز دلم منو تو و بابایی سه تایی رفتیم ارومیه خیلی بهمونن خوش گدشت  اونجاا خونه عموو حسن دوست بابایی موندیم . عمو حسین و خانمش خیلی مهربون بودن اونا هم بزودی صاحب یه فرشته ای مثل تو میشن همگی باهم جاهای دیدنی ارومیه رفتیم توی جادهه رسپینا جون در حال رانندگی خونه عمو حسین رسپنا جون توی پارک از پشت شیشه داره بیرونو نیگا میکنه پارک شهر پارک  گلها و در آخر رسپینا بغل بابایی خوابش برد ...
15 تير 1393

اولین بابا گفتن

عزیزم دلم 9خرداد 93 داشتم از پله ها می اومدم بالا که شنیدم گفتی بابا با خودم فکر کردم که حتما اشتباهی شنیدم که اما وقتی اومدم تو و از بابایی پرسیدم که رسپیناگفت بابا؟که بابایی تایید کرد و گفت بله دختر گلمون گفت بابا البته بیشتر اینطوری تلفظ میکنی بابابابا عزیز دلم چند روز پیش 93/4/5 میخواستی دست به چایی بزنی که بهت گفتم دست نزن جیززززه که تو هم برگشتی بهم گفتی جیزززز فدات شم. عزیزم یه ماهی هم میشه بای بای رو هم یاد گرفتی و دستتو به علامت بای بای تکون میدی وقتی بهت میگیم بای بای دستتو تکون میدی و اماااا نی نای نی نای دختر گلم جیگر مامان وقتی بهت میگیم نینای نینای یااینکه آهنگ شاد میشنوی دستاتو میاری بالا و تکونشون میدی ...
10 تير 1393

چهار دست و پا رفتن

(93/3/22) عزیزم امروز برای اولین بار چهار دست و پا رفتی مبارکهههههههههه قبلا غلت میزدی و خودتو رو زمین می‌کشیدی اما چهار دست و پا نمیرفتی که امروز خودتو بلند کردی و جلو رفتی البته قبلا خودتو بلند میکردی اما دستهاتو جلو نمی آوردی که امروز موفق شدی اینم بگم که سینه خیز نرفتی قربونت برم   ...
22 خرداد 1393

دس بده و دردرو ...

(93/2/25) امروز روز پدره مباركههههههههههههه   دختر گلم اين روزا وقتي دستمونو ميگيريم جلو و بهت ميگيم دست بده تو هم دستتو مياري جلو و دست ميدي قربونت برم   امروز هم بغلم بودي مامان جون(بابايي)ميخواست بغلت كنه هر چقد بهت ميگفت بيا بغلم نميرفتي تا اينكه گفت بيا بريم دردر زودي پريدي بغلش   عزيزم گاها بعضي حرفها مثل د‍‍‍ددد و  عمممه و ممممامممما روميگي الهي من فدات شم صبح ها هم وقتي از خواب بيدار ميشي با خودت آواز ميخوني قبلنا وقتي بيدار ميشدي منو نيگا ميكردي وقتي ميديدي چشمام بستس تو ميخوابيدي.منم چون خوابم مي اومد بيدارم بودم چشامو ميبستم تا بخوابيتا اينكه ماماني خودشم ...
25 ارديبهشت 1393

واكسن شش ماهگي

  واكسن شش ماهگ ي عزيزم 16 ارديبهشت منو بابايي برديمت واكسن شش ماهگي تو زديم مثل دفعه هاي قبل بابايي تحمل گريه هاتو نداشت بابايي يكم اونورتر وايميسته تا واكسن زدنتو نبينه به محض اينكه واكسنتو ميزنن وصداي گريت بلند ميشه بابايي زود مياد تو رو بغل ميكنه و آرومت ميكنه عزيزم همه چيز خوب بود  شش ماهگي وزنت 8450 و قدت 69 بود بعد از يكم گريه آروم شدي و چون هر شش ساعت بهت قطره استامينفون ميدادم تب نداشتي اما ظهر ساعت 3 بود كه احساس كردم بدنت داغه بازم بهت قطره دادم يكم تبت اومد پايين ديگه هر چهار ساعت يبار بهت قطره ميدادم اما آخراي شب ديگه تبت از 38 پايين تر نمي امود تا ساعت 2:30 پاشويت كرديم اما تاثير چنداني نداشت تب...
20 ارديبهشت 1393

مرواريد لبخندت

(93/2/17) اولين مرواريد لبخندت مبارك   عزيزم روز سيزده بدر مامان جون وقتي ديدت گفتش داري دندون درمياري چون لثه پايينت سفيد شده بود و دندونات مشخص بودن. امروز صبح ديدم عه دندونات زده بيرون.عزيزم توي پنج ماهگي صاحب دوتا مرواريد خوشگل شدي.مباركه اينم از آش دندوني :   اينم از رسپينا جون موقع خوردن آش دندوني     ...
17 ارديبهشت 1393

اولين غذاي كمكي

(93/2/16) عزيز مامان چند روز هست غذاي كمكي تو شروع كردم اولين غذا هم برات فرني درست كردم  كه  خيلي خوشت اومد چون با دست كاسه فرني رو ميكشيدي طرف خودت البته قبلش بابايي بهت بستني ميداد بستني رو هم خيلي دوس داري.   ...
16 ارديبهشت 1393