رسپينارسپينا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

عشق مامان و بابا (رسپینا)

فدای اون زبون کوچولوت

(93/8/29) عزیز دلم دیگه داری مامانی رو به اسم صدا میکنی  پشت سرم میگی هاجر و گریه میکنی قربون اون هاجر گفتنت برم من یا اینکه منو نیگا میکنی و میگی هاجر و میخندی وقتی بابایی یا مامان جون هم میگه هاجر کو؟ منو نیگا میکنی  و میخندی ...
30 آبان 1393

تولدت مبارک

(1393/8/16) رسپینا،روز تولد تو، روز تولد تمام شادی های عالم است و امروز سالروز شاد شدن من بخاطر وجود دوباره توست. عمو مسعود-رسپینا-دختر خاله محیا-پسرخاله امیرحسام   این عکس هم غروسی عمه جونه:   ...
17 آبان 1393

اولین قدم زندگی

1393/8/3 عزیز دلم یه مدته خودت بدون کمک سر پا وایمستادی و از وسایلا و دیوار میگرفتی و راه میرفتی اما امروز برای اولین بار بدون کمک قدم برداشتی. اولین قدم زندگیت مبارک گلم ...
3 آبان 1393

سفر بابایی و دلتنگی

7 مهر بابا یی رفته بود ترکیه و 14 مهر برگشت. تو این مدت هم تو هم من خیلی دلتنگ بابایی بودیم بعد از برگشتنش تا لحظه ای که بخوابی همش بغل بابا بودی از اینکه بابایی دوباره پیشت بود خیلی خوشحالی میکردی. بابایی هم زحمت کشیدت بود و برامون سوغاتی های خوشگل آورده بود. دستش درد نکنه اینم از سوغاتی های بابایی برا رسپینای گل ...
16 مهر 1393

تولد مامانی و بابایی

بابایی تولدت مبارک 25 شهریور تولد بابایی بود. با کمک عمه جون کیک درست کردم و شب همگی رفتیم پارک ساحلی و نوش جان کردیم. بابایی هم خیلی از اینکارمون خوشحال شد مامانی تولدت مبارک 30 شهریور هم تولد مامانی بود. بابایی زحمت کشیده بود و کیک سفارش داده بود و با اینکارش مامانی رو خوشحال و سورپرایز کرد دست گلش درد نکنه اینم از کیک تولد مامانی: ...
16 مهر 1393

قبل از ده ماهگی

پارک کوهستان امیرحسام و محیا و رسپینا میخوام گوشی تلفنو بردارم دستم نمیرسه من قصدم فضولی یا بهم ریختم کشو ها نیست دارم مرتبشون میکنم دارم درس میخونم انگار این لباسشویی هم مشکل فنی داره باید تعمیرش کنم میوه خوردن دختر گلم من دارم این خونه رو ترک میکنم                                                               خونه ابا(مامان بزرگ بابایی) روسری مامان جون بهم میاد؟؟؟ ...
29 شهريور 1393